در تاريخ خاورميانه از دوران اسکندر تا آن زمان هيچ قومي به وحشيگري و ددمنشي قزلباشان ديده نشده. انسان بايد نوشتههاي مداحان شاه اسماعيل و قزلباشان او را بخواند، تا متوجه شود که آنها چه موجودات تمدنستيزي بوده اند، تصورش را بکنيم که دستهئي از تبربدستان قزلباش "کودک کمسالي را زنده زنده به ميان خرمن آتش پرتاب ميکنند، و پدر و مادر و خواهر در درماندگي کامل شاهد زوزههاي کودکشانند که در آتش زغال ميشود"، آخر مگر يک انسان چقدر طاقت و تحمل دارد که دين و عقيده اش را براي خودش نگاه دارد؟ چنين ضربتي کافي است که يک انسان را هرقدر هم بردبار باشد به جنون و عصيان بکشاند، و در آن حالت فرياد برآورد که نه به ابوبکر و عمر و عائشه بلکه به خدا و پيامبر هم هرچه بخواهيد خواهم گفت.
تصورش را بکنيم پيرمرد دانشمند و محترمي که به قزلباشان پرخاش کرده و آنها از او به خشم آمده اند، وي را گرفته عريان کرده در سر چار کوچه و جلو چشم همگان، چند تن از قزلباشان پرزور به او تجاوز جنسي کرده اند، آنگا به تنش شيره ماليده وي را در قفسي آهنين بند کرده اند و مشتي مورچه را در قفس رها ساخته اند، و اين قفس را همچون فانوسي بر سر ميلهئي در ميدان شهر آويخته اند، تا اين بيچاره در زير شديدترين شکنجهها به سر ببرد؛ و مردمي که بنا به ضرورتي از آنجا عبور ميکنند، روزها و شبهاي متوالي شاهد نالههاي جانخراش اويند و شکنجة روحي ميشوند،
يا تصورش را بکنيم: دانشوري را قزلباشان گرفته برهنه کرده به ميدان شهر آورده، آتش افروخته اند، و سيخي از زير پوست کمر اين مرد فرو برده از پشت گردنش بيرون آورده او را مثل لاشة آهو بر روي آتش داشته اند تا اندک اندک بريان گردد؛ و آنگاه قزلباشان به دستور شاه اسماعيل از گوشت کبابشدة اين مرد تغذيه کنند،
يا تصورش را بکنيم که آنها يکي از بزرگان تبريز يا اردبيل را که نخواسته شيعه شود گرفته کف دستها و پاهايش را بر کندة درختي ميخکوب کرده اند، و در اين حال زنده زنده پوستش را مثل پوست گوسفند برميکشند.
تصورش را بکنيم که يک تاجر بازار تبريز که مغازه و انبار و خانه اش به غارت رفته خانهنشين شده است، ناگاه ببيند که يک دسته از اين «تبرائيان تبر به دست» به خانه اش بريزند، او را گرفته ببندند، زن و دختر جوانش را در برابرش برهنه سازند و آنها را بر سر دستها بنشانند، و از آن مرد هستيباخته بخواهند که هرچه در خانه اش نهان کرده است را بيرون بياورد و به آنها تحويل بدهد.
در نوشتههاي مداحان فتوحات قزلباشان صفوي چندان از اين موارد ذکر شده که خواندن آنها موي را بر اندام هر انسان نيکسرشتي راست ميکند و اعماق قلبش را چنگ ميزند، و جگرش را به حال ايرانياني که در دست چنين ددمنشهاي درندهخوئي اسير بوده اند کباب ميکند، اينها مطالبي است که مداحان شاه اسماعيل و شاه تهماسب صفوي نقل کرده اند، تا نشان بدهند که «شاه شريعت پناه» و «ولي امر مسلمين جهان» به قدرتي براي نشر آئين خدائي خودش داشته، و در راه خداي خودش چه زحمتهائي ميکشيده، و چگونه مردم ايران را وادار ميکرده که دست از لجاجت بردارند و به دين قزلباشان درآيند؛ و چگونه با کساني که نميخواسته اند اطاعت از ولي امر مسلمانان جهان را پذيرا باشند به مجازات ميرسانده اند.
صفحات 67و68
فرداي روزي که قزلباشان شهر تبريز را تحويل گرفتند [فتح کردند] جمعه بود، روز جمعه شاه اسماعيل [نوجواني 13ساله] وارد مسجد جامع تبريز شد، و در حالي که قزلباشان با شمشيرهاي آخته در ميان صفوف نمازگزاران ايستاده تشنة خونريزي بودند، بر بالاي منبر رفته ايستاد و بدون هيچگونه مقدمهئي خطاب به جمعيت حاضر در مسجد گفت: از سنيان تبرا کنيد و به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستيد، قزلباشان – يا به تعبير گزارشگران صفوي، دو دانگ مردم – که با شمشيرهاي آخته در ميان جمعيت ايستاده بودند لعنت فرستادند و «بيش باد و کم مباد» گفتند؛ ولي جمعيت نمازگزار با شنيدن اين عبارت غرق در حيرت شدند، آنها از خود ميپرسيدند که چگونه ممکن است يک نفر که خود را مسلمان ميداند و از اولاد مردي چون شيخ صفي الدين اردبيلي است، چنين اهانت بزرگي را نسبت به ياران و خلفاي پيامبر و نسبت به همسر محبوب پيامبر خدا روا بدارد؟ ولي شاه اسماعيل نه از تاريخ اسلام اطلاعي داشت و نه اصحاب پيامبر را ميشناخت، و نه ميدانست که آنها چه کساني بوده اند؛ او از خليفههاي بکتاشي شنيده بود که ابوبکر و عمر و عثمان و عائشه دين نداشتند، و دشمنان اسلام بودند؛ و در تمام عمرشان پيامبر را آزار دادند، و سرانجام علي را که وليعهد پيامبر بود از منصب ولايتعهدي برکنار کردند تا خودشان برمسند خلافت تکيه بزنند و در جهان پادشاهي کنند، او نشيده بود که ابوبکر و عمر و عثمان به ناحق به جاي پيامبر نشستند و مردم را از دين خارج ساختند و دين سني را که يک دين ضد اسلامي بود رواج دادند و با اسلام و مسلمانان جنگيدند، و يزيد که از آنها بود امام حسين را به قتل رساند، او از خليفهها شنيده بود که عمر به خانة علي حمله کرد و فاطمه را زخمي کرد، و سبب شد که فاطمه سقط جنين کند و جنينش که در شکم مادرش محسن نام داشت به شهادت برسد، و خودش نيز چند روز بعد از اين واقعه شهيد گردد، مجموعة اطلاعاتي که او در بارة اسلام داشت از اين چند داستان تجاوز نميکرد، و اينها را خليفهها آنقدر به تکرار و تفصيل برايش تعريف کرده بودند که همه را از بر بود، و آرزو ميکرد که روزي بتواند انتقام آن مظلومان را از اين ظالمان بگيرد، اکنون وقت آن انتقامگيري فرا رسيده بود و او قدرت کافي براي اين انتقام را داشت، و گمان ميکرد که مردم تبريز همان سنيهايند که با خانوادة علي بديها کردند.
مردم حاضر در مسجد وقتي پس از لحظاتي از حيرت بيرون آمدند، بازهم خودشان را مورد خطاب اين جوانک يافتند که برفراز منبر ايستاده بود، شمشيرش را مرتبا تکان ميداد و با لحن تحکمآميزي خطاب به مردم ميگفت: به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستيد و از آنها تبرا جوئيد، مردم براي آن که بيش از آن اهانتهاي اين جوانک به مقدسات مسلمانان را نشنوند، و در اثر شنيدن اين اهانتها که قادر به ممانعت از آن نبود مستوجب خشم خدا و عذاب دوزخ نگردند، انگشتانشان را در گوشهايشان کردند و راه سمعشان را بستند، چند تني از علما و رجال شهر تصميم گرفتند که از مسجد بروند، و «رفتند که از جا حرکت کنند؛ ولي شاه شمشير بلند کرد و گفت: تبرا کنيد». چونکه هيچکس به دستور شاه پاسخي نداد، شاه از فراز منبر به قزلباشان شمشير به دست که در ميان صفهاي نمازگزاران ايستاده منتظر صدور اذن خونريزي بودند، دستور داد که گردنهاي همه را بزنند، مسجد تبريز در آن روز به قتلگاه عظيمي تبديل شد، و هيچکس نتوانست از دست قزلباشان جان سالم ببرد.
صفحات60و61
تصورش را بکنيم پيرمرد دانشمند و محترمي که به قزلباشان پرخاش کرده و آنها از او به خشم آمده اند، وي را گرفته عريان کرده در سر چار کوچه و جلو چشم همگان، چند تن از قزلباشان پرزور به او تجاوز جنسي کرده اند، آنگا به تنش شيره ماليده وي را در قفسي آهنين بند کرده اند و مشتي مورچه را در قفس رها ساخته اند، و اين قفس را همچون فانوسي بر سر ميلهئي در ميدان شهر آويخته اند، تا اين بيچاره در زير شديدترين شکنجهها به سر ببرد؛ و مردمي که بنا به ضرورتي از آنجا عبور ميکنند، روزها و شبهاي متوالي شاهد نالههاي جانخراش اويند و شکنجة روحي ميشوند،
يا تصورش را بکنيم: دانشوري را قزلباشان گرفته برهنه کرده به ميدان شهر آورده، آتش افروخته اند، و سيخي از زير پوست کمر اين مرد فرو برده از پشت گردنش بيرون آورده او را مثل لاشة آهو بر روي آتش داشته اند تا اندک اندک بريان گردد؛ و آنگاه قزلباشان به دستور شاه اسماعيل از گوشت کبابشدة اين مرد تغذيه کنند،
يا تصورش را بکنيم که آنها يکي از بزرگان تبريز يا اردبيل را که نخواسته شيعه شود گرفته کف دستها و پاهايش را بر کندة درختي ميخکوب کرده اند، و در اين حال زنده زنده پوستش را مثل پوست گوسفند برميکشند.
تصورش را بکنيم که يک تاجر بازار تبريز که مغازه و انبار و خانه اش به غارت رفته خانهنشين شده است، ناگاه ببيند که يک دسته از اين «تبرائيان تبر به دست» به خانه اش بريزند، او را گرفته ببندند، زن و دختر جوانش را در برابرش برهنه سازند و آنها را بر سر دستها بنشانند، و از آن مرد هستيباخته بخواهند که هرچه در خانه اش نهان کرده است را بيرون بياورد و به آنها تحويل بدهد.
در نوشتههاي مداحان فتوحات قزلباشان صفوي چندان از اين موارد ذکر شده که خواندن آنها موي را بر اندام هر انسان نيکسرشتي راست ميکند و اعماق قلبش را چنگ ميزند، و جگرش را به حال ايرانياني که در دست چنين ددمنشهاي درندهخوئي اسير بوده اند کباب ميکند، اينها مطالبي است که مداحان شاه اسماعيل و شاه تهماسب صفوي نقل کرده اند، تا نشان بدهند که «شاه شريعت پناه» و «ولي امر مسلمين جهان» به قدرتي براي نشر آئين خدائي خودش داشته، و در راه خداي خودش چه زحمتهائي ميکشيده، و چگونه مردم ايران را وادار ميکرده که دست از لجاجت بردارند و به دين قزلباشان درآيند؛ و چگونه با کساني که نميخواسته اند اطاعت از ولي امر مسلمانان جهان را پذيرا باشند به مجازات ميرسانده اند.
صفحات 67و68
فرداي روزي که قزلباشان شهر تبريز را تحويل گرفتند [فتح کردند] جمعه بود، روز جمعه شاه اسماعيل [نوجواني 13ساله] وارد مسجد جامع تبريز شد، و در حالي که قزلباشان با شمشيرهاي آخته در ميان صفوف نمازگزاران ايستاده تشنة خونريزي بودند، بر بالاي منبر رفته ايستاد و بدون هيچگونه مقدمهئي خطاب به جمعيت حاضر در مسجد گفت: از سنيان تبرا کنيد و به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستيد، قزلباشان – يا به تعبير گزارشگران صفوي، دو دانگ مردم – که با شمشيرهاي آخته در ميان جمعيت ايستاده بودند لعنت فرستادند و «بيش باد و کم مباد» گفتند؛ ولي جمعيت نمازگزار با شنيدن اين عبارت غرق در حيرت شدند، آنها از خود ميپرسيدند که چگونه ممکن است يک نفر که خود را مسلمان ميداند و از اولاد مردي چون شيخ صفي الدين اردبيلي است، چنين اهانت بزرگي را نسبت به ياران و خلفاي پيامبر و نسبت به همسر محبوب پيامبر خدا روا بدارد؟ ولي شاه اسماعيل نه از تاريخ اسلام اطلاعي داشت و نه اصحاب پيامبر را ميشناخت، و نه ميدانست که آنها چه کساني بوده اند؛ او از خليفههاي بکتاشي شنيده بود که ابوبکر و عمر و عثمان و عائشه دين نداشتند، و دشمنان اسلام بودند؛ و در تمام عمرشان پيامبر را آزار دادند، و سرانجام علي را که وليعهد پيامبر بود از منصب ولايتعهدي برکنار کردند تا خودشان برمسند خلافت تکيه بزنند و در جهان پادشاهي کنند، او نشيده بود که ابوبکر و عمر و عثمان به ناحق به جاي پيامبر نشستند و مردم را از دين خارج ساختند و دين سني را که يک دين ضد اسلامي بود رواج دادند و با اسلام و مسلمانان جنگيدند، و يزيد که از آنها بود امام حسين را به قتل رساند، او از خليفهها شنيده بود که عمر به خانة علي حمله کرد و فاطمه را زخمي کرد، و سبب شد که فاطمه سقط جنين کند و جنينش که در شکم مادرش محسن نام داشت به شهادت برسد، و خودش نيز چند روز بعد از اين واقعه شهيد گردد، مجموعة اطلاعاتي که او در بارة اسلام داشت از اين چند داستان تجاوز نميکرد، و اينها را خليفهها آنقدر به تکرار و تفصيل برايش تعريف کرده بودند که همه را از بر بود، و آرزو ميکرد که روزي بتواند انتقام آن مظلومان را از اين ظالمان بگيرد، اکنون وقت آن انتقامگيري فرا رسيده بود و او قدرت کافي براي اين انتقام را داشت، و گمان ميکرد که مردم تبريز همان سنيهايند که با خانوادة علي بديها کردند.
مردم حاضر در مسجد وقتي پس از لحظاتي از حيرت بيرون آمدند، بازهم خودشان را مورد خطاب اين جوانک يافتند که برفراز منبر ايستاده بود، شمشيرش را مرتبا تکان ميداد و با لحن تحکمآميزي خطاب به مردم ميگفت: به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستيد و از آنها تبرا جوئيد، مردم براي آن که بيش از آن اهانتهاي اين جوانک به مقدسات مسلمانان را نشنوند، و در اثر شنيدن اين اهانتها که قادر به ممانعت از آن نبود مستوجب خشم خدا و عذاب دوزخ نگردند، انگشتانشان را در گوشهايشان کردند و راه سمعشان را بستند، چند تني از علما و رجال شهر تصميم گرفتند که از مسجد بروند، و «رفتند که از جا حرکت کنند؛ ولي شاه شمشير بلند کرد و گفت: تبرا کنيد». چونکه هيچکس به دستور شاه پاسخي نداد، شاه از فراز منبر به قزلباشان شمشير به دست که در ميان صفهاي نمازگزاران ايستاده منتظر صدور اذن خونريزي بودند، دستور داد که گردنهاي همه را بزنند، مسجد تبريز در آن روز به قتلگاه عظيمي تبديل شد، و هيچکس نتوانست از دست قزلباشان جان سالم ببرد.
صفحات60و61
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر